میدونید منم یک آدمم مثله همه، احساس دارم ولی نمیدونم احساساتم چرا داره عجیب و متفاوت میشه، هروز بیشتر از روز قبل ناراحتی هامو تو خودم میریزم طوری که کسی اصلاً نمیتونه تشخیص بده ناراحتم یا خوشحال ولی چیزی که این وسط انگار درست نیست و داره اتفاق میوفته اینکه انگار احساساتم دارن به خواب میرن، دیگه نمیتونم مثله قبل احساساتمو بروز بدم یا اینکه برام گفتن خیلی از حرفایی که قبلاً راحت میگفتمشون سخت شده انگار دارم احساساتمو با آجرای بزرگ و سنگین میپوشونم.
میترسم، آنگاه سرنوشت من هم مانند پری دریایی کوچولو شود، که پرنس جوان را با جان و دل مپرستید اما پایان قصه او تلخ ترین پایان برای من شد, سرنوشت پرنس جوان را از او گرفت و پری دریایی کوچولو را به اعماق دریا فرستاد:)
اصلاً نمیخوام راجب کسی صحبت کنم، اصلاً نمیخوام کسی رو اسم ببرم، اصلاً نمیخوام کسی رو تیکه تیکه کنم و جـ⋆ـنازشو تحویل خانوادش بدم، اصلاً نمیخوام اینکارارو کنم، نامـ⋆ـوصاً یک ادم تا چه حد میتونه کنه باشه؟
بهش بگی بکش بیرون از ما، ما ازت متفریم، نمیخوایم ریختتو ببینیم، تا یک مدت بکشه بیرون ولی بعدش با اکانت فیک دوباره سمتتون بیاد.
نامـ⋆ـوصاً تا چه حد؟ یعنی دلم میخواد تیکه تیکه اش جـ⋆ـنازشو بندازم جلو سگا بعدش استخوناشو تحویل خانوادش بدم.
اگر مرگ بهترین راه حل باشد، من مرگ را در آغوش تو ترجیح میدهم، اگر تنها یک ماه داشته باشم تو آن ماه منی، اگر بخواهم زیبایی زندگی ام را بگویم تورا تعریف میکنم و اگر بخواهم بهترین احساس دنیا را بر زبان بیاورم احساسی که به تو دارم را بر زبان میاورم.
خسته تر از آنی هستم که جلوی رفتن آدم های مهم زندگی ام را بگیرم، آنها میروند و من را ترک خواهند کرد بدون آنکه من التماسی برای ماندن آنها بکنم؛ آنها میروند و فقط از خودشان یک خاطره به جای میگذارند! خاطره ای تلخ یا شیرین.